در اولین داستان این کتاب دو دوست به نام بن سیر ارابه ساز شهر بابل و کوبی چنگ نواز می باشد. بن سیر به دوست اش کوبی می گوید: ما در ثروتمند ترین شهر جهان زندگی می کنیم جهانگردان می گویند هیچ شهری از لحاظ ثروت همچون شهر ما نیست پیرامون ما را ثروت فرا گرفته است و ما کمترین نصیبی از آن همه نداریم
اکنون که نیمی از عمرما در کار و زحمت سپری شده ، تو که بهترین دوست منی از من دو شکل وام می خواهی که در پایان ضیافت اشراف به من برگردانی آنگاه من به تو چه جوابی می دهم؟ آیا به تو می گویم این همیان من ،بیا آنچه را که در آن است با هم قسمت کنیم؟خیر من می دانم که کیسه من هم همچون کیسه تو خالی است
ما را چه شده است؟چرا نمی توانیم آن قدر سکه های طلا و نقره بدست آوریم که برای خرید خوراک و پوشاکمان کاملا کافی باشد؟
در ضمن فرزندان ما را در نظر بگیر آیا فرزندان پا جای پای پدران خود نمی گذارند آیا پسران ما ، و خانواده و پسران آنان و خلاصه همه اولاد و اعقاب ما ، باید در میان گنج های طلا زندگی کنند و خود را به شیر ترشیده بز و یا شور میهمان سازند؟
Subjunctive (I suggest you do)