مرگ يک بار، شيون يک بار! آمده ام تا بگويم اين بچه ناخلف، جانم را به لبم رسانده است و دارم از دست او دق مي کنم. خواهش مي کنم کمکم کنيد.
مرد ۶۵ساله که چين و چروک پيشاني اش حکايت يک عمر رنج و زحمت را نشان مي داد، پس از گفتن اين جمله با صداي بلند شروع به گريه کرد و آرام به ديوار تکيه داد. در اين لحظه کارشناس اجتماعي کلانتري جهاد مشهد او را به اتاق خود دعوت کرد تا سفره دلتنگي اش را باز کند. پيرمرد دستمالي از جيبش درآورد و با دستاني لرزان، اشک هايش را پاک کرد. او پس از مکث کوتاهي گفت: من کارگر ساده اي هستم و هميشه سعي کرده ام يک لقمه نان حلال به فرزندانم بدهم، اما پسرم به جاي اين که عصاي دستم باشد سوهان عمرم شده است. روزي که او را به دانشگاه فرستادم سرم را جلوي دوست و آشنا بالا گرفتم و گفتم پسرم دانشجو شده است اما سال قبل، او ترک تحصيل کرد و کاسه کوزه روياهايم را شکست. «اميد» از آن به بعد تمام وقت خود را بيرون از خانه مي گذراند و هر لحظه، سازي مي زند! يک روز موتورسيکلت مي خواهد، يک روز هوس ماشين مدل بالا مي کند و يک روز گوشي تلفن همراه گران قيمت و.!
Subjunctive (I suggest you do)