زنی پسرش به سفر دوری رفته بود و ماهها بود که از او خبری نداشت. بنابراین زن دعا میکرد که او سالم به خانه بازگردد. این زن هر روز به تعداد اعضاء خانوادهاش نان میپخت و همیشه یک نان اضافه هم میپخت و پشت پنجره میگذاشت تا رهگذری گرسنه که از آنجا میگذشت نان را بردارد. هر روز مردی گوژپشت از آنجا میگذشت و نان را بر میداشت و به جای آنکه از او تشکر کند میگفت: «کار پلیدی که بکنید با شما میماند و هر کار نیکی که انجام دهید به شما بازمیگردد. » این ماجرا هر روز ادامه داشت تا اینکه زن از گفتههای مرد گوژپشت ناراحت و رنجیده شد. او به خود گفت: او نه تنها تشکر نمیکند بلکه هر روز این جمله ها را به زبان میآورد. نمیدانم منظورش چیست؟
Subjunctive (I suggest you do)