یکی از شاعران پیش رئیس ان رفت و شعری برای او گفت. رئیس ان دستور داد تا لباس او را از تنش دربیاورند و از روستا بیرونش کنند. مرد بیچاره در سرما میرفت. در همین حال سگها در راه از پشت او آمدند و به او حمله کردند. مرد میخواست سنگی را از روی زمین بردارد و سگها را از خودش دور کند. زمین یخ زده بود و سنگها به خاک چسبیده بودند. مرد نتوانست سنگ بردارد. مرد که خیلی ناراحت شده بود گفت: اینها چه انسانهای بدی هستند که سگها را باز گذاشتهاند و سنگها را بستهاند.
رئیس ان از جایگاهش این حرف را شنید و خندید و گفت:ای مرد دانا از من چیزی درخواست کن تا به تو بدهم. مرد در جواب گفت: من از تو چیزی نمیخواهم و به اینکه خیری از تو به من برسد امیدی ندارم، فقط لطف کن و لباس خودم را به من برگردان.
رئیس ان دلش برای شاعر سوخت، لباسش را پس داد؛ یک لباس گرم و مقداری پول هم به او داد.
Subjunctive (I suggest you do)